اَچمی ها

همراهی و هم اندیشی برای نگهداشت فرهنگ و زبان اَچُم

اَچمی ها

همراهی و هم اندیشی برای نگهداشت فرهنگ و زبان اَچُم

گزیده کتاب زلزله، تالیف مریم بهنام- قسمت دوم

فصل اول: دیدار از وطن

در کاملاً بسته بود و من با عبایی سیاه بر تن منتظر ویزایم نشسته بودم. سال 1991 میلادی بود، ساعت هشت و نیم صبح یک روز زیبا و به ظاهر آرام هوس کرده بودم در هوای آزاد یک فنجان چای بنوشم. دوست داشتم در سبزه زارها بودم و در دامان طبیعت زندگی می کردم؛ نه در خانه ای که اتاق هایش پر از اشیاء گوناگون بود و انسان از دیدن آن همه شی بی مصرف سرسام می گرفت. همان لحظه در دل آرزو کردم کاش به گذشته ها پیوند می خوردم.



ساعت نه شد بدون هیچ نتیجه ای. روز گرمی در پیش بود. برای صدمین بار عبایم را مرتب کردم. رفته رفته بر بی تابی ام افزوده می شد. از خود می پرسیدم چرا گرفتن ویزا اینقدر دشوار شده؟ تردید داشتم می خواستم قید ویزا را بزنم و به خانه ام بر گردم، اما باز هم صبر کردم. تردید و عدم اطمینان درونم را آزار می داد. بارها از خودم می پرسیدم:

«چرا برای خودم این همه مشکل درست می کنم؟...... دوستان و اقوام از سفرم چه برداشتی خواهند داشت؟..... چرا من برای سفر به ایران باید ویزا نیاز داشته باشم؟..... اگر شناخته شوم چه خواهد شد؟»

حدود ساعت ده در باز شد و من را به اطاقی راهنمایی کردند.

ــ این مریم بهنام کیه؟ اسمش به گوشم آشناست.

صدای مردی بود. صدایش ضربان قلبم را تندتر می کرد. قبل از ورود به اتاق جوانی مودبانه جلو مرا گرفت و گفت:

ــ ببخشید خانم چند لحظه منتظر بمونین، مدارکتون هنوز آماده نیست.

این را گفت و در حالی که تبسمی بر لب داشت، نگاهی به من انداخت . انگار متوجه خستگی و بی تابی من شده بود، به همین دلیل گفت:

ــ بهتره تشریف ببرین منزل و عصر برگردین

با عصبانیت گفتم:

نه خیر ... منتظر می مونم.

دوباره به اطاق انتظار برگشته و بی تاب تر از قبل روی صندلی نشستم.

ساعت یازده شد. گرمای هوا به تدریج افزایش می یافت.درست مثل مجسمه ای سیاه بی آنکه به چیزی فکر کنم و یا به چیزی امیدوار باشم. در آن لحظات تنها کاری که می توانستم بکنم صبر بود و بس!

بالاخره در باز شد و و مرد جوان و خوشرویی در حالی که گذرنامه ای در دست داشت به طرف من آمد. با ناباوری گذرنامه ام را از او گرفتم. داخل آن ویزای با ارزشی وجود داشت؛«اجازه سفر به میهن».

دوازده سال از آن روزی که از ایران خارج شده بودم می گذشت. دوازده سال برای من زمان بسیار زیادی بود. چون از ریشه ام و تمام چیزهایی که به زندگی ام معنا و مفهوم می بخشید دور بودم.از مردمی که مرا در شادی و غم هایشان شریک می دانستند. اما بعضی چیزها را حتی گذشت زمان هم نمی تواند به فراموشی بسپارد، چیزهایی مثل آوازها و خنده های کودکانهو آن سال های سرشار از آرزو.

سرانجام در ماه آوریل تصمیم گرفتم به ایران برگردم بی آنکه هراسی از پیامدهای پر خطر و پیش بینی نشده اش داشته باشم.

وقتی تصمیم خود را با دوستان و آشنایان در میان گذاشتم همه واکنش تقریباً مشابهی از خود نشان دادند، برخی از دوستانم گفتند :

ــ مریم مگر دیوانه شده ای ؟!... دخترم شیرین گفت: مامان شوخیت گرفته و ......

همه آنها با شناختی که داشتند پی بردند که تصممیم جدی است. به ناچار پس از چند روز ناراحتی و گریه و زاری ، کمک کردند تا مقدمات سفرم را تدارک ببینم.

بالاخره یک هفته پس از دریافت ویزا، از پله های هواپیمای مسافربری بالا رفتم و بدین ترتیب سفر کوتاه مدتم از دبی به بندرعباس آغاز شد.

هواپیما لحظه به لحظه از دبی دورتر و به ایران نزدیک تر می شد. بعد از دقایقی کوه های ایران خودی نشان دادند و بالاخره چند دقیقه بعد هواپیما به زمین نشست و درهای خروجی باز شد و من وارد بندرعباس شدم.

دوباره – بعد از سالیان سال- توانستم بوی خوش سال نو را استشمام کنم. بوی خاک وطن. دیگر در آن لحظه خاص بازگشت ممکن نبود، حتی اگر حق انتخاب هم داشتم بر نمی گشتم. چون مدت ها انتظار این لحظه را کشیده بودم. لحظه ورود به وطن، در اولین لحظات انگار ندایی به من قوت قلب من قوت قلب می داد: «نگران نباش» همه چیز به خوبی و خوشی پیش خواهد رفت.

به بندرعباس که رسیدم استقبال گرم و پرشوری از من شد. اسقبالی همراه با اشک شوق و خنده های شادمانه، به آغوش خانواده ای برگشته بودم که هموراه از صمیم قلب دوستشان داشته ام. بعد از استقبال گرم راهی خانه شدیم.

بندرعباس به کلی تغییر کرده بود؛ بزرگتر و شلوغ تر؛ با ساختمان های نوساز. در طول مسیر تابلوهای دانشگاه آزاد، دانشکده پزشکی توجهم را جلب کرد.

برای نخستین روز ورودم برنامه مشخصی نداشتم. می خواستم در خانه کنار عزیزان باشم. این سفر موجب شد خاطرات سال های پرثمری را که در بندرعباس با شوهرم پاکروان گذرانده بودم برایم تداعی شده و دوباره جان بگیرد.

اما من برای اقامت در بندرعباس به این سفر تن نداده بودم، هدف من از این سفر دیدار از «بســتک» بود- اقامتگاه نیاکانم- و «بندرلنــگه» زادگاهم.

پس از دید و بازدید یک روز محمد شاهینی – دوست خانوادگی قدیمی مان- به ملاقاتم آمد. گذر زمان هیچ تاثیری بر شوخ طبعیش نگذاشته بود. در بدو ورود بی مقدمه گفت:

مادام!

و در حالی که تعظیم می کرد ادامه داد:

ــ راننده شخصی تان برای خدمتگزاری حاضر است.

سفرمان به بستـــک و بندرلنگه از همین جا و با همین شوخی آغاز شد. از جاده ساحلی راهی بندرلنگه شدیم. بندری که زمانی اهمیت به سزایی داشت و از جنب و جوش نمی افتاد. به خصوص در روزهایی که تجارت رونق داشت و این بندر با دیگر بندرهای خلیج فارس ، هندوستان و کشورهای آفریقایی مرتبط می شد.

بندرلنگه کنونی هیچ شباهتی با گذشته پررونقش نداشت، بندری شده بود نیمه مخروبه و متروک که در روزهای گرم و طولانی تابستان به خواب سنگینی فرو می رفت تا پس از غروب همزمان با خنک شدن هوا بیدار شود.

در مسیرمان به برکه ای رسیدیم. از آنجا که پدربزرگم سالها قبل روی آن برکه اتاقک گنبدی شکلی ساخته بود به برکه عباس معروف است. با دیدن برکه عباس خاطرات دوران جوانی به ذهنم هجوم آوردند. بی اختیار گریه ام گرفت، بخصوص وقتی متوجه شدم بخشی از ساختمان خانوادگی مان  به کلی ویران شده و از آن فقط ستون آجری آسیب دیده باقی مانده است.

بستک در شمال بندرلنگه و بر فراز چند تپه قرار گرفته است. بستک زمانی تحت فرمان خان های بنی عباسی بود. این شهر در گذشته ای نچندان دور، مرکز علم و دانش جنوب ایران بود و برخی از فیلسوفان، متفکران و رهبران مذهبی جنوب در بستک تحصیل کرده اند.

بستک زادگاه اجدادی من است ولی در مسافرت های متعددی که به ایران داشته ام گذارم به این شهر نیفتاده بود. اما در سفر اخیرم به ایران، نیرویی غریب مرا به سوی این شهر می کشاند.

                                                        ادامه دارد...................

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد