اَچمی ها

همراهی و هم اندیشی برای نگهداشت فرهنگ و زبان اَچُم

اَچمی ها

همراهی و هم اندیشی برای نگهداشت فرهنگ و زبان اَچُم

گزیده کتاب زلزله، تالیف مریم بهنام- قسمت چهارم

ازدواج زن ها و مردهای خانواده من با خانواده های متنفذ و معتبر موجب شده است که ما با خانواده های بزرگی چون خاندان بنی عباسی پیوند سببی پیدا کنیم. خان های بنی عباسی قرن ها بر نواحی مختلف جنوب حکومت کردند. بقایای قصرهای آنها در بستک و دیگر نقاط باقی مانده حکایت از رونق کارشان دارد.

بازماندگان بنی عباسی ها از جمله پسران مصطفی بن عبداللطیف شخصیت های با فرهنگ و پیشرو هستند که در دبی و بحرین اقامت دارند.

در آن زمان فرزندان یک خانواده ثروتمند-به ویژه دختران-مجبور بودند که قوانین خشک و دست و پاگیر خانواده پیروی کنند. من از بچگی یاد گرفتم که از اداب و سنن پیروی کنم، ولی هرچه بزرگتر می شدم این اداب و رسوم دست و پاگیر مانع رشد فکری و شکل گیری شخصیتم می شدند.

از افراد مهم خاندانم باید از جد بزرگم یاد کنم که متاسفانه موقع فوت او کودکی بیش نبودم، اما پسر دومش عمومی بزرگم فاروق را به خوبی به یاد می آورم. عمو فاروق بلند قد و با شخصیت و صدای رسایی داشت. همه مشکلات خانودگی به ارجاع می شد و تصمیم های که می گرفت قطعی و قابل اجراء بود و جای هیچ گونه چون و چرایی برای کسی باقی نمی گذاشت. او نه تنها شخصیت برجسته خانواده بلکه یکی از افراد سرشناس منطقه خلیج فارس هم به شمار می آمد. او نقش موثری در توسعه تجارت نواحی مختلف خلیج فارس داشت.

عمو فاروق اولین عضو خانواده ما بود که به دبی آمد. او در دبی خانه ای بزرگ و ویلایی ساخت و اساس محله بستکی ها را پی ریخت که از قدیمی ترین محله های مسکونی دبی به شمار می رود. این محله در کنار خور قرار دارد. هنوز تعدادی ساختمان از آن محله قدیمی به جا مانده است و بادگیرهای چشم گیرش خود نمایی می کنند که در فصل های آینده از آنها سخن خواهیم گفت.

اولین همسر عمو فاروق از خانواده معروف فکری بود که پس از به  دنیا آوردن سه پسر از دنیا رفت. بعد از فوت همسرش با فاطمه برادرزاده شیخ سلطان العلماء ازدواج کرد. ما او را خاله حاجی فاطمه یا زن خالی zenkhali صدا می زدیم. او زنی با شخصیت و فوق العاده بود و زندگیش صرف تحقیقات دینی و برپایی مراسم مذهبی می شد.

باید اقرار کنم که او مهربان ترین و انسان ترین زنی بود که من در طول زندگیم دیده ام . درِ خانه او برای همه از فقیر و غنی باز بود. همه را با آغوش باز می پذیرفت و با اندرزها و  دعاهایش نیروی مقابله با مشکلات را در افراد تقویت می کرد. چهره ارام و نورانیش برای اطرافیان تسلی بخش بود. حاجی فاطمه در بین زن حایگاه والایی داشت. او تمام اعیاد مذهبی را جشن می گرفت و هم در آن اعیاد ماه رمضان پیش نماز بود. بارها به حج رفته بود و اشعار زیادی به زبان فارسی از حفظ داشت.

زن خالی یا به عبارت دیگر حاجی فاطمه به خوبی می دانست که برای حفظ زندگی زناشویی اش باید تمام سعی و توان خود را به کار گیرد. زیرا عمو فاروق هر چند وقت یک بار با دختر یکی از خاندان های سرشناس ازدواج می کرد. یکی از همسرانش از خانواده «القاسمی» شارجه بود، دیگری از خانواده شیخ مصطفی بن عبداللطیف بود.

سومین همسرش زنی تونسی بود که عمو فاروق سال های اخر زندگیش را با وی در پاریش گذرانده بود. تنها فرزند عمو فاروق از زن تونسی اش دختری به نام فائقه بود که زنی برجسته و با شخصیت به حساب می آمد و سال ها سمت سفارت دولت تونس را در کشورهای سنگال، انگلستان و آمریکا بر عهده داشت. فائقه در سال 1985 از سرزمین پدری اش که به آن عشق می ورزید دیدن کرد. از اینکه می توانستم او را از نزدیک ببینم در پوست خود نمی گنجیدم. باید اعتراف کنم کارها و پیشرفت های او سرمشق خوبی برایم بود برای هرچه بیشتر کار کردن و از پا نایستادن.

عموی بزرگم-فاروق- همزمان با سال های بحران در اروپا و هنگام وقوع جنگ جهانی به طور ناگهانی ناپدید شد. ما آن موقع در کراچی بودیم و مادر و خواهر عمو فاروق و نیز«مون خالی گپی» و «مون خالی کنگلی» از اینکه نمی توانستند نشانی او را پیدا کنند افسرده و نگران بودند. «مون خالی گپی» بیشتر اوقات به عبادت می گذراند و برای سالم برگشتن عمو دعا می کرد. همه با بی صبری در انتظاز رسیدن خبری از او بودیم.

ماه ها گذشت تا اینکه یک شب یکی از خدمتکاران نفس زنان به طبقه بالا آمد و گفت:

ـ مسافری خسته آمده است و تقاضا می کند برای یک شب به او جا بدهیم.

و پس از مکثی مختصر ادامه داد :

ـ مسافر خیلی ژولیده است. چشمانی گود افتاده و ریشی بلند دارد... عجیب اینجاست که این غریبه بستکی صحبت می کند، همه را می شناسد.... ادم کنجکاوی به نظر می آید.... ایا می توانیم او را به خانه راه دهیم؟

مون خالی گفت: چرا که نه... به این بیگانه غذا و جایی برای استراحت بدهید تا فردا صبح شناسایی اش کنیم.

مرد بیگانه کسی به غیر از عمو فاروق نبود. پزشکان امیدی به زنده بودنش نداشتند. او خیلی تغییر کرده بود و دیگر نشانی از ابهت و شخصیت مثال زدنی او به چشم نمی خورد، با این حال تا آخرین روزهای عمرش همچنان بشاش و دوست داشتنی مانده بود.

مادرم حفصه عباس تنها دختر مادربزرگم بود. مادربزرگم هنگامی که شوهرش حاجی عباس تجدید فراش کرد، از او طلاق گرفت و به همین خاطر صاحب بیش از یک فرزند نشد. هر چند در آن زمان برای مردان داشتن چهار زن امری عادی بود اما مادربزرگم حاضر به تقسیم زندگی با هوو و تقسیم عشق و علاقه خانوادگیش با دیگری نشد.

مون خالی برای من و دیگر خواهران و برادرم هم پدر بود و هم مادر. شاید ما برای او فرزندان دیگری به شمار می آمدیم که در صورت ادامه زندگی زناشویش به دست می اورد؛ شاید این موضوع باعث شده بود که او قلباً به ما عشق بورزد.

ما پدرمان را به ندرت می دیدیم؛ چون او همیشه یا در سفر بود یا به دنبال تحصیلاتش. در نتیجه مادر نقشی پر رنگ در زندگی ما داشت و برای ما مظهری از نور و صفا بود. کسانی که به دیدنش می آمدند دستش را می بوسیدند و او را خاتون خطاب می کردند. قدیمی ترین خاطره ای که از مادرم به یاد دارم لباس های رنگین اوست که با نخ های زرین گلدوزی شده بود و به آن توبز می گفتند. پدرم چند سال از مادرم جوانتر بود و در واقع ازدواجشان ازدواجی اجباری بود. مادرم به دستور بزرگترها به عقد پسر عمویش در آمده بود........

                               ادامه دارد...............................

نظرات 1 + ارسال نظر
12 سه‌شنبه 10 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 07:45 ب.ظ http://axgig.com/images/81189976295906083354.jpg

http://axgig.com/images/81189976295906083354.jpg

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد