اَچمی ها

همراهی و هم اندیشی برای نگهداشت فرهنگ و زبان اَچُم

اَچمی ها

همراهی و هم اندیشی برای نگهداشت فرهنگ و زبان اَچُم

گزیده کتاب زلزله، تالیف مریم بهنام- قسمت پنجم

می گویند وقتی مادرم به سن ازدواج رسید یک کشتی بزرگ به بندرلنگه آمد تا او را با شکوه و جلال هر چه تمام تر به خانه پدرش حاجی عباس در بمبئی ببرد. این خبر مثل بمب در شهر پیچید. «مون خالی» و دیگر اعضای خانواده نمی توانستند دوری فرزند عزیزشان را تحمل کنند. به همین خاطر زود دست به کار شده و مادرم را به عقد پسر عمویش درآوردند. در نتیجه کشتی حاجی عباس با یک پیام برگشت: دختر با پسر عمویش ازدواج کرده است. حاصل آنکه حاجی عباس مادرم را از ارث محروم کرد.
برای «مون خالی» این پیروزی دو مزیت داشت؛ از طرفی او توانسته بود عزیزترین فرزند زندگیش را برای خود نگه دارد و از سوی دیگر اقتدار خود را به خانواده حاجی عباس نشان داده بود.
بالاخره مادرم پدرش را بعد از سال ها ملاقات کرد و کدورت ها بر طرف شد. حال که به گذشته فکر می کنم، نمی دانم ایا ازدواج والدینم را ازذواجی موفق بدان یا نه؟ زیرا بیشتر وقت ها پدرم از ما دور بود و مادرم مجبور بود حتی در غیبتش آرامش او را فراهم کند. مادرم از هشت بار حاملگیش توانست پنج فرزند را تحویل اجتماع دهد. فاطمه، مریم، نگارنده کتاب، احمدنور، بیبیه و بدریه.
مادرم در اتاق خوابش که مثل حجله تزیین شده بود می نشست و برای نوزادش لالایی می خواند. او هیچگاه در صدد برنیامد تا تزیین اتاقش را تغییر دهدو هیچگاه احساس عروسی که انتظار ورود شوهرش را می کشد از دست نداد.
یکی از لذت های زندگی ما این بود که به صدای آواز مادر گوش بدهیم. او صدای دلنشینی داشت و گاهی آوازهای ایرانی را با لهجه هندی می خواند. علاقه و عشق من به موسیقی و غزل های امیر خسرو و قوالی از همان روزها سرچشمه گرفته است. امیر خسرو نابغه قرن سیزدهم میلادی بود که با ترکیب موسیقی ایرانی موسیقی خاصی ابداع کرد که نسل به نسل به ما رسیده است. مادرم اشعار مثنوی معنوی را به شیوه ای از حفظ می خواند که مورد پسند حاضران و شنوندگان قرار می گرفت. او عاشق موسیقی بود و ساز هارمونیم را با مهارت می نواخت.




من به موسیقی علاقه مند بودم و از آن لذت می بردم. خواهرم «بی بیه»صدای خوشی از مادرم به ارث برده بود. من مطمئنم اگر آموزش های لازم را می دید می توانست ترانه های دلنشینی از خود به یادگار بگذارد. ما در آن خانه از بسیاری جهات زندگی محدودی داشتیم به طوری که استعدادهای یک کودک فعال و کنجکاو را از بین می برد. خانه ای که جد بزرگم در آن زندگی می کرد محل سکونت ما بود و ما آن را «خانه زیر» می نامیدیم که قدمتی بیش از دو قرن داشت. خانه جدیدمان که به شکل قلعه بود و من در آن بزرگ شده ام به «خانه بالا» معروف بود.
تجارت عمده ما فروش و توزیع کالاهایی مثل پارچه، مصالح ساختمانی و از همه مهمتر مروارید بود. اواخر دهه بیست میلادی صید مروارید در خلیج فارس یکی از تجارت های روز به شمار می رفت و بندرلنگه و بحرین از لحاظ کمیت و کیفیت مرواریدهای صید شده جایگاه بسزایی داشتند. مرواریدها حسب نوع آن دسته بندی شده و به بمبئی فرستاده می شد. اروپائیان به خصوص فرانسویان خریدار آن بودند. اجدادم و همچنین پدر و عموهایم از آنجایی که تجار عمده مروارید بودند، قسمت عمده وقت و سرمایه شان را در پاریس صرف می کردند.
البته واضح است که زن ها نمی توانستند به اندازه مردها به مسافرت بروند. ما به ندرت از چهاردیواری خانه بیرون می رفتیم. مردها هر وقت برای تجارت به کشورهای خلیج فارس و هندوستان می رفتند ما را هم با خود می بردند. زیرا امکان داشت مسافرت تجاریشان حتی بیش از یک سال طول بکشد. ولی در آن کشورها هم این احساس که در مسافرت هستیم به ما دست نمی داد چون باید هموراه در خانه می ماندیم.
سفرهای ما با شکوه بود ولی با این حال کوچکترین تغییری در سخت گیرهایی که نسبت به ما اعمال می شد پدید نمی آمد. یکی از خوش اقبالی های من این بود که در سفرهای دریایی مریض نمی شدم. در نتیجه می توانستم از موقعیت هایی که هوای توفانی در اختیارم می گذاشت نهایت استفاده را ببرم و به همه جا سرک بکشم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد