اَچمی ها

همراهی و هم اندیشی برای نگهداشت فرهنگ و زبان اَچُم

اَچمی ها

همراهی و هم اندیشی برای نگهداشت فرهنگ و زبان اَچُم

گزیده کتاب زلزله، تالیف مریم بهنام- قسمت ششم

زندگی مان در بندرلنگه به طور یکنواخت ادامه داشت. کمتر اتفاق اتفاق مهمی رخ می داد. اگر هم پیش آمدی رخ می داد همه را به وحشت می انداخت.
من زلزله ای که در شش سالگیم رخ داد به روشنی به یاد دارم. توفان شن، سیل و زمین لرزه های پیاپی سه روز متوالی ساکنان شهر را دچار اضطراب و دلهره کرده بود. ماندن در خانه امکان نداشت و بیرون به سر بردن نیز مشکل بود. همه در بلاتکلیفی محض به سر می بردند. مرگ را با تمام وجود احساس می کردند و بعضی از زن ها گاه و بیگاه می گفتند که «این نفرین الهی است..... این ثمره کفران است..... این نتیجه بی ایمانی است.
من هجوم ملخ ها را بیاد دارم. وقتی ملخ ها به شهر هجوم می آوردند، بزرگترهای خانه، خدمتکاران و بچه ها برای شکار آنها می فرستادند. به راستی که شکار ملخ چه شور و هیجانی داشت. ما کیسه های پارچه ای در دست می گرفتیم و این مهمان های ناخوانده را به درون کیسه هدایت می کردیم.
از آنجا که زندگی ما در بندرلنگه به خصوص در دوران کودکی بسیار کسل کننده و یکنواخت بود، تنها خاطرات خوشم به تابستان ها مربوط می شود. در آن سال ها همه افراد خانواده در طبقه فوقانی به سر می بردند و چنانکه قبلا اشاره کردم اتاق ها به وسیله بادگیر خنک می شدند ولی شب ها گرم و غیر قابل تحمل می شد و ما به ناچار در فضای پشت بام و زیر آسمان پر ستاره می خوابیدیم. من شب های تابستان را دوست داشتم.
نزدیک غروب که می شد غلام ها با کوزه های آب، قلیان مون خالی، فانوس، پنکه، قالی، جانماز و .... به پشت بام می آمدند. قالی را روی سکوی بلندی که در پشت بام وجود داشت می گستراندند تا از شر مورچه ها و حشره های مزاحم در امان باشیم. بعد از غروب همه افراد خانواده روی پشت بام جمع می شدند. بر خلاف دیگر وقت ها که هر کسی به کارهای شخصی می پرداخت، همه به یکدیگر توجه داشتند و صحبت می کردند. من تمام داستان های شیرین زندگیم را در شب های صاف و آرام تابسان شنیده ام. خوشبختانه خانه ما با خانه های دیگر پیوندی نداشت و پشت بام آنقدر بزرگ بود که به راحتی می شد بخش هایی را برای زوج ها در نظر گرفت و بخش هایی برای بچه ها و دیگر افراد خانه. آن شب های تابستان برای من بسیار لذت بخش و پر خاطره بودند.
در آن شب ها، آسمان و ماه و ستارگان درخشانش نظرها را به خود جلب می کرد. در چنین حال و هوایی بزرگترها نیز ناخودآگاه از شدت سختگیرها شان می کاستند. من عاشق چنین شب هایی بودم به ویژه شب هایی که مون خالی روحیه شاعرانه پیدا می کرد و برای ما قصه ستاره ها تعریف می کرد. برای مثال قصه مشتری و زهره که داستانی عاشقانه شبیه قصه ی رومئو و ژولیت بود.
او می گفت: این دو ستاره همه شب های سال از هم دور بودند و در فراق یکدیگر به سر می بردند، فقط در ماه مارس می توانستند برای مدتی همدیگر را ملاقات کنند. به گفته مون خالی آن دو ستاره زمانی انسان بودند و خانه هایشان در جوار هم قرار داشت. آن دو با اولین نگاه به یکدیگر دل می بازند اما متاسفانه اختلاف های خانوادگی موجب می شود نه تنها نتوانند به فکر ازدواج با هم بیفتند بلکه امکان دیدار هم برایشان میسر نیست. آن دو شب ها از دور با حسرت همدیگر را نگاه می کردند. مشتری تصور می کرد اگذ نتواند عشقش را به زهره ابراز دارد، خواهد مرد. به همین جهت درصدد چاره بر آمد. او پیرزنی را مامور رساندن پیغامش به زهره کرد. ولی پیرزن خبررسان، آدم بدطینت بود و اولین کاری که کرد راز این عشق را فاش کرد و خانواده زهره را در جریان این عشق گذاشت. برای خانواده زهره این عشق نگاهی نابخشودنی بود، حتی اندیشه این که دخترشان را به خانواده دشمن و بیگانگان بدهند، برایشان قابل تحمل نبود. زهره کمترین اطلاعی از این پیشامد نداشت. تا اینکه یک شب به رغم همه تلاش او برای خودداری از دیدار محبوب در نهایت مغلوب نیروی عشق شد. چشمانش به پشت بام همسایه دوخت. مشتری مشتاقانه منتظر نگاههای زهره بود. او بی بیقراری نگاه زهره را پاسخ گفت، غافل از اینکه خانواده زهره در آن لحظات شاهد ماجرا هستند. خانواده زهره دیگر به هیچ مدرکی نیاز نداشتند تا به عشق آن دو پی ببرند.
پدر و برادر های زهره به خانه همسایه یورش می برند. زهره زودتر از مشتری خطر را در می یابد. او می کوشد مشتری از اوضاع آگاه کند که پایش می لغزد و از پشت بام به پایین سقوط می کند. مشتری در آن لحظات حسّاس به یاری معشوق می شتابد ولی او هم می لغزد و بر روی زمین به زهره می پیوندد. از همان زمان پیوندشان ابدی می شود.
در شب های تابستان به کرّات چنین داستان هایی را می شنیدیم اما در شب های زمستان وضع به کلی فرق می کرد. سر هر کسی در لاک خودش بود و ما اصلا کاری به اتاق هایی که در طبقه فوقانی قرار گرفته بود نداشتیم. 

گزیده کتاب زلزله، تالیف مریم بهنام- قسمت پنجم

می گویند وقتی مادرم به سن ازدواج رسید یک کشتی بزرگ به بندرلنگه آمد تا او را با شکوه و جلال هر چه تمام تر به خانه پدرش حاجی عباس در بمبئی ببرد. این خبر مثل بمب در شهر پیچید. «مون خالی» و دیگر اعضای خانواده نمی توانستند دوری فرزند عزیزشان را تحمل کنند. به همین خاطر زود دست به کار شده و مادرم را به عقد پسر عمویش درآوردند. در نتیجه کشتی حاجی عباس با یک پیام برگشت: دختر با پسر عمویش ازدواج کرده است. حاصل آنکه حاجی عباس مادرم را از ارث محروم کرد.
برای «مون خالی» این پیروزی دو مزیت داشت؛ از طرفی او توانسته بود عزیزترین فرزند زندگیش را برای خود نگه دارد و از سوی دیگر اقتدار خود را به خانواده حاجی عباس نشان داده بود.
بالاخره مادرم پدرش را بعد از سال ها ملاقات کرد و کدورت ها بر طرف شد. حال که به گذشته فکر می کنم، نمی دانم ایا ازدواج والدینم را ازذواجی موفق بدان یا نه؟ زیرا بیشتر وقت ها پدرم از ما دور بود و مادرم مجبور بود حتی در غیبتش آرامش او را فراهم کند. مادرم از هشت بار حاملگیش توانست پنج فرزند را تحویل اجتماع دهد. فاطمه، مریم، نگارنده کتاب، احمدنور، بیبیه و بدریه.
مادرم در اتاق خوابش که مثل حجله تزیین شده بود می نشست و برای نوزادش لالایی می خواند. او هیچگاه در صدد برنیامد تا تزیین اتاقش را تغییر دهدو هیچگاه احساس عروسی که انتظار ورود شوهرش را می کشد از دست نداد.
یکی از لذت های زندگی ما این بود که به صدای آواز مادر گوش بدهیم. او صدای دلنشینی داشت و گاهی آوازهای ایرانی را با لهجه هندی می خواند. علاقه و عشق من به موسیقی و غزل های امیر خسرو و قوالی از همان روزها سرچشمه گرفته است. امیر خسرو نابغه قرن سیزدهم میلادی بود که با ترکیب موسیقی ایرانی موسیقی خاصی ابداع کرد که نسل به نسل به ما رسیده است. مادرم اشعار مثنوی معنوی را به شیوه ای از حفظ می خواند که مورد پسند حاضران و شنوندگان قرار می گرفت. او عاشق موسیقی بود و ساز هارمونیم را با مهارت می نواخت.




من به موسیقی علاقه مند بودم و از آن لذت می بردم. خواهرم «بی بیه»صدای خوشی از مادرم به ارث برده بود. من مطمئنم اگر آموزش های لازم را می دید می توانست ترانه های دلنشینی از خود به یادگار بگذارد. ما در آن خانه از بسیاری جهات زندگی محدودی داشتیم به طوری که استعدادهای یک کودک فعال و کنجکاو را از بین می برد. خانه ای که جد بزرگم در آن زندگی می کرد محل سکونت ما بود و ما آن را «خانه زیر» می نامیدیم که قدمتی بیش از دو قرن داشت. خانه جدیدمان که به شکل قلعه بود و من در آن بزرگ شده ام به «خانه بالا» معروف بود.
تجارت عمده ما فروش و توزیع کالاهایی مثل پارچه، مصالح ساختمانی و از همه مهمتر مروارید بود. اواخر دهه بیست میلادی صید مروارید در خلیج فارس یکی از تجارت های روز به شمار می رفت و بندرلنگه و بحرین از لحاظ کمیت و کیفیت مرواریدهای صید شده جایگاه بسزایی داشتند. مرواریدها حسب نوع آن دسته بندی شده و به بمبئی فرستاده می شد. اروپائیان به خصوص فرانسویان خریدار آن بودند. اجدادم و همچنین پدر و عموهایم از آنجایی که تجار عمده مروارید بودند، قسمت عمده وقت و سرمایه شان را در پاریس صرف می کردند.
البته واضح است که زن ها نمی توانستند به اندازه مردها به مسافرت بروند. ما به ندرت از چهاردیواری خانه بیرون می رفتیم. مردها هر وقت برای تجارت به کشورهای خلیج فارس و هندوستان می رفتند ما را هم با خود می بردند. زیرا امکان داشت مسافرت تجاریشان حتی بیش از یک سال طول بکشد. ولی در آن کشورها هم این احساس که در مسافرت هستیم به ما دست نمی داد چون باید هموراه در خانه می ماندیم.
سفرهای ما با شکوه بود ولی با این حال کوچکترین تغییری در سخت گیرهایی که نسبت به ما اعمال می شد پدید نمی آمد. یکی از خوش اقبالی های من این بود که در سفرهای دریایی مریض نمی شدم. در نتیجه می توانستم از موقعیت هایی که هوای توفانی در اختیارم می گذاشت نهایت استفاده را ببرم و به همه جا سرک بکشم.

گزیده کتاب زلزله، تالیف مریم بهنام- قسمت چهارم

ازدواج زن ها و مردهای خانواده من با خانواده های متنفذ و معتبر موجب شده است که ما با خانواده های بزرگی چون خاندان بنی عباسی پیوند سببی پیدا کنیم. خان های بنی عباسی قرن ها بر نواحی مختلف جنوب حکومت کردند. بقایای قصرهای آنها در بستک و دیگر نقاط باقی مانده حکایت از رونق کارشان دارد.

بازماندگان بنی عباسی ها از جمله پسران مصطفی بن عبداللطیف شخصیت های با فرهنگ و پیشرو هستند که در دبی و بحرین اقامت دارند.

در آن زمان فرزندان یک خانواده ثروتمند-به ویژه دختران-مجبور بودند که قوانین خشک و دست و پاگیر خانواده پیروی کنند. من از بچگی یاد گرفتم که از اداب و سنن پیروی کنم، ولی هرچه بزرگتر می شدم این اداب و رسوم دست و پاگیر مانع رشد فکری و شکل گیری شخصیتم می شدند.

از افراد مهم خاندانم باید از جد بزرگم یاد کنم که متاسفانه موقع فوت او کودکی بیش نبودم، اما پسر دومش عمومی بزرگم فاروق را به خوبی به یاد می آورم. عمو فاروق بلند قد و با شخصیت و صدای رسایی داشت. همه مشکلات خانودگی به ارجاع می شد و تصمیم های که می گرفت قطعی و قابل اجراء بود و جای هیچ گونه چون و چرایی برای کسی باقی نمی گذاشت. او نه تنها شخصیت برجسته خانواده بلکه یکی از افراد سرشناس منطقه خلیج فارس هم به شمار می آمد. او نقش موثری در توسعه تجارت نواحی مختلف خلیج فارس داشت.

عمو فاروق اولین عضو خانواده ما بود که به دبی آمد. او در دبی خانه ای بزرگ و ویلایی ساخت و اساس محله بستکی ها را پی ریخت که از قدیمی ترین محله های مسکونی دبی به شمار می رود. این محله در کنار خور قرار دارد. هنوز تعدادی ساختمان از آن محله قدیمی به جا مانده است و بادگیرهای چشم گیرش خود نمایی می کنند که در فصل های آینده از آنها سخن خواهیم گفت.

اولین همسر عمو فاروق از خانواده معروف فکری بود که پس از به  دنیا آوردن سه پسر از دنیا رفت. بعد از فوت همسرش با فاطمه برادرزاده شیخ سلطان العلماء ازدواج کرد. ما او را خاله حاجی فاطمه یا زن خالی zenkhali صدا می زدیم. او زنی با شخصیت و فوق العاده بود و زندگیش صرف تحقیقات دینی و برپایی مراسم مذهبی می شد.

باید اقرار کنم که او مهربان ترین و انسان ترین زنی بود که من در طول زندگیم دیده ام . درِ خانه او برای همه از فقیر و غنی باز بود. همه را با آغوش باز می پذیرفت و با اندرزها و  دعاهایش نیروی مقابله با مشکلات را در افراد تقویت می کرد. چهره ارام و نورانیش برای اطرافیان تسلی بخش بود. حاجی فاطمه در بین زن حایگاه والایی داشت. او تمام اعیاد مذهبی را جشن می گرفت و هم در آن اعیاد ماه رمضان پیش نماز بود. بارها به حج رفته بود و اشعار زیادی به زبان فارسی از حفظ داشت.

زن خالی یا به عبارت دیگر حاجی فاطمه به خوبی می دانست که برای حفظ زندگی زناشویی اش باید تمام سعی و توان خود را به کار گیرد. زیرا عمو فاروق هر چند وقت یک بار با دختر یکی از خاندان های سرشناس ازدواج می کرد. یکی از همسرانش از خانواده «القاسمی» شارجه بود، دیگری از خانواده شیخ مصطفی بن عبداللطیف بود.

سومین همسرش زنی تونسی بود که عمو فاروق سال های اخر زندگیش را با وی در پاریش گذرانده بود. تنها فرزند عمو فاروق از زن تونسی اش دختری به نام فائقه بود که زنی برجسته و با شخصیت به حساب می آمد و سال ها سمت سفارت دولت تونس را در کشورهای سنگال، انگلستان و آمریکا بر عهده داشت. فائقه در سال 1985 از سرزمین پدری اش که به آن عشق می ورزید دیدن کرد. از اینکه می توانستم او را از نزدیک ببینم در پوست خود نمی گنجیدم. باید اعتراف کنم کارها و پیشرفت های او سرمشق خوبی برایم بود برای هرچه بیشتر کار کردن و از پا نایستادن.

عموی بزرگم-فاروق- همزمان با سال های بحران در اروپا و هنگام وقوع جنگ جهانی به طور ناگهانی ناپدید شد. ما آن موقع در کراچی بودیم و مادر و خواهر عمو فاروق و نیز«مون خالی گپی» و «مون خالی کنگلی» از اینکه نمی توانستند نشانی او را پیدا کنند افسرده و نگران بودند. «مون خالی گپی» بیشتر اوقات به عبادت می گذراند و برای سالم برگشتن عمو دعا می کرد. همه با بی صبری در انتظاز رسیدن خبری از او بودیم.

ماه ها گذشت تا اینکه یک شب یکی از خدمتکاران نفس زنان به طبقه بالا آمد و گفت:

ـ مسافری خسته آمده است و تقاضا می کند برای یک شب به او جا بدهیم.

و پس از مکثی مختصر ادامه داد :

ـ مسافر خیلی ژولیده است. چشمانی گود افتاده و ریشی بلند دارد... عجیب اینجاست که این غریبه بستکی صحبت می کند، همه را می شناسد.... ادم کنجکاوی به نظر می آید.... ایا می توانیم او را به خانه راه دهیم؟

مون خالی گفت: چرا که نه... به این بیگانه غذا و جایی برای استراحت بدهید تا فردا صبح شناسایی اش کنیم.

مرد بیگانه کسی به غیر از عمو فاروق نبود. پزشکان امیدی به زنده بودنش نداشتند. او خیلی تغییر کرده بود و دیگر نشانی از ابهت و شخصیت مثال زدنی او به چشم نمی خورد، با این حال تا آخرین روزهای عمرش همچنان بشاش و دوست داشتنی مانده بود.

مادرم حفصه عباس تنها دختر مادربزرگم بود. مادربزرگم هنگامی که شوهرش حاجی عباس تجدید فراش کرد، از او طلاق گرفت و به همین خاطر صاحب بیش از یک فرزند نشد. هر چند در آن زمان برای مردان داشتن چهار زن امری عادی بود اما مادربزرگم حاضر به تقسیم زندگی با هوو و تقسیم عشق و علاقه خانوادگیش با دیگری نشد.

مون خالی برای من و دیگر خواهران و برادرم هم پدر بود و هم مادر. شاید ما برای او فرزندان دیگری به شمار می آمدیم که در صورت ادامه زندگی زناشویش به دست می اورد؛ شاید این موضوع باعث شده بود که او قلباً به ما عشق بورزد.

ما پدرمان را به ندرت می دیدیم؛ چون او همیشه یا در سفر بود یا به دنبال تحصیلاتش. در نتیجه مادر نقشی پر رنگ در زندگی ما داشت و برای ما مظهری از نور و صفا بود. کسانی که به دیدنش می آمدند دستش را می بوسیدند و او را خاتون خطاب می کردند. قدیمی ترین خاطره ای که از مادرم به یاد دارم لباس های رنگین اوست که با نخ های زرین گلدوزی شده بود و به آن توبز می گفتند. پدرم چند سال از مادرم جوانتر بود و در واقع ازدواجشان ازدواجی اجباری بود. مادرم به دستور بزرگترها به عقد پسر عمویش در آمده بود........

                               ادامه دارد...............................

گزیده کتاب زلزله، تالیف مریم بهنام- قسمت دوم

فصل اول: دیدار از وطن

در کاملاً بسته بود و من با عبایی سیاه بر تن منتظر ویزایم نشسته بودم. سال 1991 میلادی بود، ساعت هشت و نیم صبح یک روز زیبا و به ظاهر آرام هوس کرده بودم در هوای آزاد یک فنجان چای بنوشم. دوست داشتم در سبزه زارها بودم و در دامان طبیعت زندگی می کردم؛ نه در خانه ای که اتاق هایش پر از اشیاء گوناگون بود و انسان از دیدن آن همه شی بی مصرف سرسام می گرفت. همان لحظه در دل آرزو کردم کاش به گذشته ها پیوند می خوردم.



ساعت نه شد بدون هیچ نتیجه ای. روز گرمی در پیش بود. برای صدمین بار عبایم را مرتب کردم. رفته رفته بر بی تابی ام افزوده می شد. از خود می پرسیدم چرا گرفتن ویزا اینقدر دشوار شده؟ تردید داشتم می خواستم قید ویزا را بزنم و به خانه ام بر گردم، اما باز هم صبر کردم. تردید و عدم اطمینان درونم را آزار می داد. بارها از خودم می پرسیدم:

«چرا برای خودم این همه مشکل درست می کنم؟...... دوستان و اقوام از سفرم چه برداشتی خواهند داشت؟..... چرا من برای سفر به ایران باید ویزا نیاز داشته باشم؟..... اگر شناخته شوم چه خواهد شد؟»

حدود ساعت ده در باز شد و من را به اطاقی راهنمایی کردند.

ــ این مریم بهنام کیه؟ اسمش به گوشم آشناست.

صدای مردی بود. صدایش ضربان قلبم را تندتر می کرد. قبل از ورود به اتاق جوانی مودبانه جلو مرا گرفت و گفت:

ــ ببخشید خانم چند لحظه منتظر بمونین، مدارکتون هنوز آماده نیست.

این را گفت و در حالی که تبسمی بر لب داشت، نگاهی به من انداخت . انگار متوجه خستگی و بی تابی من شده بود، به همین دلیل گفت:

ــ بهتره تشریف ببرین منزل و عصر برگردین

با عصبانیت گفتم:

نه خیر ... منتظر می مونم.

دوباره به اطاق انتظار برگشته و بی تاب تر از قبل روی صندلی نشستم.

ساعت یازده شد. گرمای هوا به تدریج افزایش می یافت.درست مثل مجسمه ای سیاه بی آنکه به چیزی فکر کنم و یا به چیزی امیدوار باشم. در آن لحظات تنها کاری که می توانستم بکنم صبر بود و بس!

بالاخره در باز شد و و مرد جوان و خوشرویی در حالی که گذرنامه ای در دست داشت به طرف من آمد. با ناباوری گذرنامه ام را از او گرفتم. داخل آن ویزای با ارزشی وجود داشت؛«اجازه سفر به میهن».

دوازده سال از آن روزی که از ایران خارج شده بودم می گذشت. دوازده سال برای من زمان بسیار زیادی بود. چون از ریشه ام و تمام چیزهایی که به زندگی ام معنا و مفهوم می بخشید دور بودم.از مردمی که مرا در شادی و غم هایشان شریک می دانستند. اما بعضی چیزها را حتی گذشت زمان هم نمی تواند به فراموشی بسپارد، چیزهایی مثل آوازها و خنده های کودکانهو آن سال های سرشار از آرزو.

سرانجام در ماه آوریل تصمیم گرفتم به ایران برگردم بی آنکه هراسی از پیامدهای پر خطر و پیش بینی نشده اش داشته باشم.

وقتی تصمیم خود را با دوستان و آشنایان در میان گذاشتم همه واکنش تقریباً مشابهی از خود نشان دادند، برخی از دوستانم گفتند :

ــ مریم مگر دیوانه شده ای ؟!... دخترم شیرین گفت: مامان شوخیت گرفته و ......

همه آنها با شناختی که داشتند پی بردند که تصممیم جدی است. به ناچار پس از چند روز ناراحتی و گریه و زاری ، کمک کردند تا مقدمات سفرم را تدارک ببینم.

بالاخره یک هفته پس از دریافت ویزا، از پله های هواپیمای مسافربری بالا رفتم و بدین ترتیب سفر کوتاه مدتم از دبی به بندرعباس آغاز شد.

هواپیما لحظه به لحظه از دبی دورتر و به ایران نزدیک تر می شد. بعد از دقایقی کوه های ایران خودی نشان دادند و بالاخره چند دقیقه بعد هواپیما به زمین نشست و درهای خروجی باز شد و من وارد بندرعباس شدم.

دوباره – بعد از سالیان سال- توانستم بوی خوش سال نو را استشمام کنم. بوی خاک وطن. دیگر در آن لحظه خاص بازگشت ممکن نبود، حتی اگر حق انتخاب هم داشتم بر نمی گشتم. چون مدت ها انتظار این لحظه را کشیده بودم. لحظه ورود به وطن، در اولین لحظات انگار ندایی به من قوت قلب من قوت قلب می داد: «نگران نباش» همه چیز به خوبی و خوشی پیش خواهد رفت.

به بندرعباس که رسیدم استقبال گرم و پرشوری از من شد. اسقبالی همراه با اشک شوق و خنده های شادمانه، به آغوش خانواده ای برگشته بودم که هموراه از صمیم قلب دوستشان داشته ام. بعد از استقبال گرم راهی خانه شدیم.

بندرعباس به کلی تغییر کرده بود؛ بزرگتر و شلوغ تر؛ با ساختمان های نوساز. در طول مسیر تابلوهای دانشگاه آزاد، دانشکده پزشکی توجهم را جلب کرد.

برای نخستین روز ورودم برنامه مشخصی نداشتم. می خواستم در خانه کنار عزیزان باشم. این سفر موجب شد خاطرات سال های پرثمری را که در بندرعباس با شوهرم پاکروان گذرانده بودم برایم تداعی شده و دوباره جان بگیرد.

اما من برای اقامت در بندرعباس به این سفر تن نداده بودم، هدف من از این سفر دیدار از «بســتک» بود- اقامتگاه نیاکانم- و «بندرلنــگه» زادگاهم.

پس از دید و بازدید یک روز محمد شاهینی – دوست خانوادگی قدیمی مان- به ملاقاتم آمد. گذر زمان هیچ تاثیری بر شوخ طبعیش نگذاشته بود. در بدو ورود بی مقدمه گفت:

مادام!

و در حالی که تعظیم می کرد ادامه داد:

ــ راننده شخصی تان برای خدمتگزاری حاضر است.

سفرمان به بستـــک و بندرلنگه از همین جا و با همین شوخی آغاز شد. از جاده ساحلی راهی بندرلنگه شدیم. بندری که زمانی اهمیت به سزایی داشت و از جنب و جوش نمی افتاد. به خصوص در روزهایی که تجارت رونق داشت و این بندر با دیگر بندرهای خلیج فارس ، هندوستان و کشورهای آفریقایی مرتبط می شد.

بندرلنگه کنونی هیچ شباهتی با گذشته پررونقش نداشت، بندری شده بود نیمه مخروبه و متروک که در روزهای گرم و طولانی تابستان به خواب سنگینی فرو می رفت تا پس از غروب همزمان با خنک شدن هوا بیدار شود.

در مسیرمان به برکه ای رسیدیم. از آنجا که پدربزرگم سالها قبل روی آن برکه اتاقک گنبدی شکلی ساخته بود به برکه عباس معروف است. با دیدن برکه عباس خاطرات دوران جوانی به ذهنم هجوم آوردند. بی اختیار گریه ام گرفت، بخصوص وقتی متوجه شدم بخشی از ساختمان خانوادگی مان  به کلی ویران شده و از آن فقط ستون آجری آسیب دیده باقی مانده است.

بستک در شمال بندرلنگه و بر فراز چند تپه قرار گرفته است. بستک زمانی تحت فرمان خان های بنی عباسی بود. این شهر در گذشته ای نچندان دور، مرکز علم و دانش جنوب ایران بود و برخی از فیلسوفان، متفکران و رهبران مذهبی جنوب در بستک تحصیل کرده اند.

بستک زادگاه اجدادی من است ولی در مسافرت های متعددی که به ایران داشته ام گذارم به این شهر نیفتاده بود. اما در سفر اخیرم به ایران، نیرویی غریب مرا به سوی این شهر می کشاند.

                                                        ادامه دارد...................

گزیده کتاب زلزله، تالیف مریم بهنام- قسمت اول

زندگینامه مردان و زنان بزرگ همیشه جذاب و خواندنی است، به ویژه اگر این مرد یا زن بزرگ برخاسته از سرزمینمان باشد. مریم بهنام از آن دسته انسان های بزرگ و شریف است که بخش عمده ای از زندگیش را صرف کمک و پیشرفت مردم سرزمینش کرده است. بدون شک زندگی نامه وی علاوه بر اینکه پرتوی بر محیط زندگی آن سالیان وی است، می تواند ما را با تلاش های شیر زنی آشنا کند که بر بسیاری از محدویت و موانع فائق آمده و راه خود را یافته است.

از این به بعد، گزیده کتاب وزین وی را در این وبلاگ خواهیم خواند

شناسنامه کتاب

نام: زلزله(زنی فراتر از زمان خویش)

مولف: مریم بهنام، 1298 شمسی

مترجم: نسرین فاروقی

انتشارات دستان، تهران، 1381



ادامه مطلب ...