اَچمی ها

همراهی و هم اندیشی برای نگهداشت فرهنگ و زبان اَچُم

اَچمی ها

همراهی و هم اندیشی برای نگهداشت فرهنگ و زبان اَچُم

گزیده کتاب زلزله، تالیف مریم بهنام- قسمت ششم

زندگی مان در بندرلنگه به طور یکنواخت ادامه داشت. کمتر اتفاق اتفاق مهمی رخ می داد. اگر هم پیش آمدی رخ می داد همه را به وحشت می انداخت.
من زلزله ای که در شش سالگیم رخ داد به روشنی به یاد دارم. توفان شن، سیل و زمین لرزه های پیاپی سه روز متوالی ساکنان شهر را دچار اضطراب و دلهره کرده بود. ماندن در خانه امکان نداشت و بیرون به سر بردن نیز مشکل بود. همه در بلاتکلیفی محض به سر می بردند. مرگ را با تمام وجود احساس می کردند و بعضی از زن ها گاه و بیگاه می گفتند که «این نفرین الهی است..... این ثمره کفران است..... این نتیجه بی ایمانی است.
من هجوم ملخ ها را بیاد دارم. وقتی ملخ ها به شهر هجوم می آوردند، بزرگترهای خانه، خدمتکاران و بچه ها برای شکار آنها می فرستادند. به راستی که شکار ملخ چه شور و هیجانی داشت. ما کیسه های پارچه ای در دست می گرفتیم و این مهمان های ناخوانده را به درون کیسه هدایت می کردیم.
از آنجا که زندگی ما در بندرلنگه به خصوص در دوران کودکی بسیار کسل کننده و یکنواخت بود، تنها خاطرات خوشم به تابستان ها مربوط می شود. در آن سال ها همه افراد خانواده در طبقه فوقانی به سر می بردند و چنانکه قبلا اشاره کردم اتاق ها به وسیله بادگیر خنک می شدند ولی شب ها گرم و غیر قابل تحمل می شد و ما به ناچار در فضای پشت بام و زیر آسمان پر ستاره می خوابیدیم. من شب های تابستان را دوست داشتم.
نزدیک غروب که می شد غلام ها با کوزه های آب، قلیان مون خالی، فانوس، پنکه، قالی، جانماز و .... به پشت بام می آمدند. قالی را روی سکوی بلندی که در پشت بام وجود داشت می گستراندند تا از شر مورچه ها و حشره های مزاحم در امان باشیم. بعد از غروب همه افراد خانواده روی پشت بام جمع می شدند. بر خلاف دیگر وقت ها که هر کسی به کارهای شخصی می پرداخت، همه به یکدیگر توجه داشتند و صحبت می کردند. من تمام داستان های شیرین زندگیم را در شب های صاف و آرام تابسان شنیده ام. خوشبختانه خانه ما با خانه های دیگر پیوندی نداشت و پشت بام آنقدر بزرگ بود که به راحتی می شد بخش هایی را برای زوج ها در نظر گرفت و بخش هایی برای بچه ها و دیگر افراد خانه. آن شب های تابستان برای من بسیار لذت بخش و پر خاطره بودند.
در آن شب ها، آسمان و ماه و ستارگان درخشانش نظرها را به خود جلب می کرد. در چنین حال و هوایی بزرگترها نیز ناخودآگاه از شدت سختگیرها شان می کاستند. من عاشق چنین شب هایی بودم به ویژه شب هایی که مون خالی روحیه شاعرانه پیدا می کرد و برای ما قصه ستاره ها تعریف می کرد. برای مثال قصه مشتری و زهره که داستانی عاشقانه شبیه قصه ی رومئو و ژولیت بود.
او می گفت: این دو ستاره همه شب های سال از هم دور بودند و در فراق یکدیگر به سر می بردند، فقط در ماه مارس می توانستند برای مدتی همدیگر را ملاقات کنند. به گفته مون خالی آن دو ستاره زمانی انسان بودند و خانه هایشان در جوار هم قرار داشت. آن دو با اولین نگاه به یکدیگر دل می بازند اما متاسفانه اختلاف های خانوادگی موجب می شود نه تنها نتوانند به فکر ازدواج با هم بیفتند بلکه امکان دیدار هم برایشان میسر نیست. آن دو شب ها از دور با حسرت همدیگر را نگاه می کردند. مشتری تصور می کرد اگذ نتواند عشقش را به زهره ابراز دارد، خواهد مرد. به همین جهت درصدد چاره بر آمد. او پیرزنی را مامور رساندن پیغامش به زهره کرد. ولی پیرزن خبررسان، آدم بدطینت بود و اولین کاری که کرد راز این عشق را فاش کرد و خانواده زهره را در جریان این عشق گذاشت. برای خانواده زهره این عشق نگاهی نابخشودنی بود، حتی اندیشه این که دخترشان را به خانواده دشمن و بیگانگان بدهند، برایشان قابل تحمل نبود. زهره کمترین اطلاعی از این پیشامد نداشت. تا اینکه یک شب به رغم همه تلاش او برای خودداری از دیدار محبوب در نهایت مغلوب نیروی عشق شد. چشمانش به پشت بام همسایه دوخت. مشتری مشتاقانه منتظر نگاههای زهره بود. او بی بیقراری نگاه زهره را پاسخ گفت، غافل از اینکه خانواده زهره در آن لحظات شاهد ماجرا هستند. خانواده زهره دیگر به هیچ مدرکی نیاز نداشتند تا به عشق آن دو پی ببرند.
پدر و برادر های زهره به خانه همسایه یورش می برند. زهره زودتر از مشتری خطر را در می یابد. او می کوشد مشتری از اوضاع آگاه کند که پایش می لغزد و از پشت بام به پایین سقوط می کند. مشتری در آن لحظات حسّاس به یاری معشوق می شتابد ولی او هم می لغزد و بر روی زمین به زهره می پیوندد. از همان زمان پیوندشان ابدی می شود.
در شب های تابستان به کرّات چنین داستان هایی را می شنیدیم اما در شب های زمستان وضع به کلی فرق می کرد. سر هر کسی در لاک خودش بود و ما اصلا کاری به اتاق هایی که در طبقه فوقانی قرار گرفته بود نداشتیم. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد